Poems

قضا

بارانی بی وقتم

که خیابان ها درکم نمی کنند
 
زمان گذشته دورم
که ارواح سیاحان گمنام و ملاحان نامدار
که ارواح همه گذشتگان در من مدفون است
 
کلمه ای مطرودم
که کودکان از من می گریزند
وشاعران ترکم کرده اند
 
صورت کنده بتی در بامیانم
که کشتی کشتی کشتی
از وطنم دست به دست
دزدیده می شوم
 
شغالی مرده ام
در خیابان های لندن
که ازیاد شهرداری رفته ام