زمستان که بیاید
زمستان بیاید
شکل خودم می شوم
کتاب های دورت آتش گرفته اند
یاسمن در خواب ها آهو می دود
سر به کوه می زند
کوه را به سادگی بغل میکنم
درسینه جا می شود
دیدی ترسی نداشت
قواره ی سنگ ها
از افتادن بالا که می رویم
دریا اهلی تر می آید
قلاده اش را گرفته ام
پس مرا با کلمات نزن
شکنجه نده
تنت را به صخره نکش
تا شکل پلکهای خونی بمیرم
زمستان کوچه ای صاف
انتهای همین خیابان که بپیچی
و سال ها
همین اسب سیاه رم کردهاند
با انگشتت که بشمری
زمستان که بیاید
از هر دو سو رفتهایم
یکی مرا گم می کند
با آن یکی پیدا می شوم
اما باید نمی ترسیدی
و می گفتی
چرا به سینه ات چاقو فرو کرده ای
تا آدم ها در آینه فراری شوند .