Poems

نظر بند

پيراهن زفافم را
از ميخ خاطره های سپيد می آويزم
ابريشم نگاهم را
از شانه هايش 
 
دل کنده ام از سينه اش
که هنوز بوی شير مرا دارد؟ 
 
با دل انگشت هايش
بر گردنم
بيدار می شود
غوغای وسوسه ای کهنه در آغوشش 
 
دل می گيرم از او
چشم اندازم پُِر می شود
از پشتش
که تخت است و برازنده ی
شال شاهی
 
به ياد نمی سپارم
که دمی ديگر
چادر عروسش را بر می گيرد
 
شماره نمی کنم
نفس هايش را