Poems

برف

 

پهنای این ملافه از چين تا ماچين

و    بر تمام آن برف   باريده
چرا نمی‌رسيم
جز لنگه گوشواره‌ای
بر اين سپيدی ردی نيست
نه درختی هست نه خرگوشی ، ستاره‌ای
كجاييم
گوشواره را كه انداختي در كشو
ملافه ها را در سبد
و تاريكي را تكاندي از ايوان
مرده ام کمی کنار دست‌هایت 
در انتهاي شبي كه آمده بودم
 
بوي جنگل مي آمد
اما تمام راهها را پوشانده بود
برفي كه مي باريد
مي بارد، مي پوشاند هنوز...