Poems

نرده های دور گهواره

از اختراع خودم در جوانی
تا کشف بازوان تو
سال ها گذشته بود
محققان شگفت زده زیر باران،راه می رفتند و سوال می کردند
فینیقی ها بودند که آتش را اختراع کردند؟
فینیقی ها بودند که الفبا را اختراع کردند؟
اولین بار حسی‌ست ناب که در آخرین بار تکرار می شود
 
به افلاطون بگو
هستی مچاله ی خاطراتی‌ست
که دردآورتر از دردهای اولیه به لطمه می رسند
به افلاطون بگو
چقدر حرف می زنی؟
بگذار زندگی کنیم
کیک های مربایی بپزیم
و در حاشیه ی بزرگراه قدم بزنیم
 
صلات شب است
نمی دانم چه کسی را باید ستایش کنم
تورا سپاس می گویم ای کینه های نشسته در پله های ذهنم
تو را سپاس می گویم ای لحظه های آکنده از خیانت ابری در خیابان های روشن
تو را سپاس می گویم ای شعله های آبی دیدار در بالکن های برهنه
سپاس و ستایش مر تو راست
که به من بیداری عطا فرمودی
به مرد معتاد همسایه بیداری عطا فرمودی
به پرده های بی رنگ این اتاق قدیمی
رنگی عطا کن زرشکی
و کمک کن اتفاق در غیاب من بیفتد
 
بفلسفیم یا زندگی کنیم؟
مرد جوان تا پایان عمر به خوشه ی انگورها خیره شد
و روی پله ها نشست
بیهوده نصب می شوند نرده های دور گهواره
صبر داشته باش تا زمین دور خورشید بگردد
خورشید دور زمین بگردد
و مشتری با رضایت خاطر انتخاب کند سیاره ی دلخواهش را
آن وقت به درک درستی می رسم از دانایی
عشق را با لگد می رانم از مغز استخوانم
به گردن می گیرم قتل یاکریم ها را
هوشیاری هیچ کدام ازما در شب اثبات نشده بود
عجیب نیست؟
ما دو نفر هستیم
اما چهار صندلی داریم
و میز گرد کوچکمان مدام در سوء تفاهم به سر می بَرَد